شک کرده بودم که دوباره باهاش رابطه برقرار کرده باشه
ولی هر موقع درباره ی اون ازش میپرسیدم
میگفت: باهاش کاری ندارمو ازین شروورا
کم کم سردیش به اوج رسید و گفتش که دیگه نمیخوامت
وقتی که ازش دلیلشو پرسیدم گفت میخوام تنها باشم
خب منم که انقد ساده نیستم
دیدم بعله اونی که میگفت برام میمیرم
نه تنها دوباره باهاش دوس شده بلکه بوسه و ... اینا ام بینشون بوده
دنیا داش روسرم خراب میشد ی دنیا حرف تو دلم بود که بهش بزنم
ولی وقتی بهش زنگ زدم انگار لال شده بودم
فقط گفتم که چی فهمیدم اونم گفت خب که چی؟
ازون شب فقط کارم شده گریه و گریه
فقط نمیفهمم من که نتونستم چیزی بهش بگم چرا خدا جوابشو نمیده ؟


نظرات شما عزیزان: